خاطرات نگین 1


حرف هایی دختری که نمیتونه به کسی بگه ولی اینجا میگه

این وبلاگ برای اینه که من بتونم خاطرات روزمره ام رو اینجا بگم

سلام میکنم به همه همه همه همه دوستای نازومهربونم که امروز با این همه نظراتی که دادن منو واقعا غافلگیر کردنن نیگا کنید چه قدر خرکیف شدمامروز اومدم تا اولین خاطراتم رو اپ کنم 

خوب امروزساعت 8 صبح از لالا ناز بیدار شدم"چه قدر من دختر سحرخیزیم"اخه امروز کلاس بسکتبال داشتم.خوب بعله یادم رفته بود که بگم بنده ورزشکار تشریف دارمبسکتبال بازی میکنم....

خواباما خوب اشکال نداره دیگه باید برم اخه خدداییش هم خیلی به این ورزش علاقه دارم هم که خیلی بلتمهوراخلاصه دیدم همدم خانوم نیومده وهمه در لالا به سر میبرنخوابمجبورشدم خودم صبحونه درست کنملبخندالبته صبحونه منظورم همون شیره با کیک دیگهخوشمزهخلاصه وقتی خوردم ،ازشانس خیلی خوبم همدم خانوم کلید انداخت درو باز کردلبخندتو دلم گفتم "امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟یولبعد سرویسم اومد دنبالم که بریم کلاس،چون با راننده سرویسم خیلی جورم یه سی دی تووپ دادم گذاشت وای جییییییییییییییییییییییییغساکتانقدر خر کیف شده بودم و تازه داشتم از این اهنگ استفاده میکردم که رسیدیم افسوسوقتی رفتم تو کلاس صبا یکی از دوستام برام یه گوشواره خریده بود هویجوری بدون مناسبتخجالتوایی خیلی خوشگله،اخه چه قدر این بروبکس مامهربوننقلباره بعد بهمون گفتن که شنبه یه بازی خیلی خیلی خیلی مهم داریم که به نفرات 1سکه میدن هیپنوتیزمبعدش از شانس خیلی خیلی عالی بنده منم گذاشتن تو تیم خنثیمن هی گفتم من از دور بچه هارو تشویق میکنم نذاشتن کهتشویقبعد که اومدم خونه جای کل ملت خالی نشستم رفتم تو اینترنت بعد همدم خانوم هم هی برام میوه و ابمیوه میاوردخوشمزهاخه بهش گفتم که شنبه بازی دارم هی میگفتم اینارو بخور تقویت شی حالا منو نیگاخنثیتادیروز حتی اسمم نمیدونست حالا برام همه چیز میاره که تقویت بشم بعدشم هی نشست از خاطرات جوونیش تعریف کرد دوباره منونیگاهخنثیمیگفت تو کل دخترای فامیل از همه شرتر من بودم ،خیلی چست وچابک بودم خلاصه کل محله منو میشناخته،مث این که خیلی هم خوشگل بودهخجالتخیلی باحال بود میگفت جوونیم تباه شدلبخندعزیزم مامانم میگه وقتی تو بچه بودی فقط همدم ازت مراقبت میکرد من اصلا ندیمت کی بزرگ شدی منوخنثیاینم از مامان ما میگه نمیدونستم کی بزرگ شدینگرانخدایش از هرچی شانس اوردم از مامان شانس نداشتمچشمبعدم ساعت 6 بود که مامانم اومد خونه یهو تلفن زنگ زد و مامانم بعد از45 دقیقه حرف زدن دادزد که شنبه قراره با دوستاش بره قشمقهرمنو باش تازه میخواستم بهش بگم شنبه بیاد بازی منو ببینه ولی مث اینه کارایی مهم تر از تک دخترش دارهگریهنمیدونم چرا دارم این حرف هارو به شما میزنم ولی واقعا خیلی خیلی خیلی خیلی دلم تنگه ببخشید سرتون رو درد اوردم لطفا با نظراتون ارومم کنیدگریهپس فعلا بای تا های



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:14 توسط نگین| |


Power By: LoxBlog.Com