حرف هایی دختری که نمیتونه به کسی بگه ولی اینجا میگه
این وبلاگ برای اینه که من بتونم خاطرات روزمره ام رو اینجا بگم
سلام میکنم به همه همه همه همه دوستای نازومهربونم که امروز با این همه نظراتی که دادن منو واقعا غافلگیر کردنن نیگا کنید چه قدر خرکیف شدم خوب امروزساعت 8 صبح از لالا ناز بیدار شدم"چه قدر من دختر سحرخیزیم"
نظرات شما عزیزان:
امروز اومدم تا اولین خاطراتم رو اپ کنم
اخه امروز کلاس بسکتبال داشتم.خوب بعله یادم رفته بود که بگم بنده ورزشکار تشریف دارم
بسکتبال بازی میکنم....
اما خوب اشکال نداره دیگه باید برم اخه خدداییش هم خیلی به این ورزش علاقه دارم هم که خیلی بلتم
خلاصه دیدم همدم خانوم نیومده وهمه در لالا به سر میبرن
مجبورشدم خودم صبحونه درست کنم
البته صبحونه منظورم همون شیره با کیک دیگه
خلاصه وقتی خوردم ،ازشانس خیلی خوبم همدم خانوم کلید انداخت درو باز کرد
تو دلم گفتم "امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
بعد سرویسم اومد دنبالم که بریم کلاس،چون با راننده سرویسم خیلی جورم یه سی دی تووپ دادم گذاشت وای جییییییییییییییییییییییییغ
انقدر خر کیف شده بودم و تازه داشتم از این اهنگ استفاده میکردم که رسیدیم
وقتی رفتم تو کلاس صبا یکی از دوستام برام یه گوشواره خریده بود هویجوری بدون مناسبت
وایی خیلی خوشگله،اخه چه قدر این بروبکس مامهربونن
اره بعد بهمون گفتن که شنبه یه بازی خیلی خیلی خیلی مهم داریم که به نفرات 1سکه میدن
بعدش از شانس خیلی خیلی عالی بنده منم گذاشتن تو تیم
من هی گفتم من از دور بچه هارو تشویق میکنم نذاشتن که
بعد که اومدم خونه جای کل ملت خالی نشستم رفتم تو اینترنت بعد همدم خانوم هم هی برام میوه و ابمیوه میاورد
اخه بهش گفتم که شنبه بازی دارم هی میگفتم اینارو بخور تقویت شی حالا منو نیگا
تادیروز حتی اسمم نمیدونست حالا برام همه چیز میاره که تقویت بشم بعدشم هی نشست از خاطرات جوونیش تعریف کرد دوباره منونیگاه
میگفت تو کل دخترای فامیل از همه شرتر من بودم ،خیلی چست وچابک بودم خلاصه کل محله منو میشناخته،مث این که خیلی هم خوشگل بوده
خیلی باحال بود میگفت جوونیم تباه شد
عزیزم مامانم میگه وقتی تو بچه بودی فقط همدم ازت مراقبت میکرد من اصلا ندیمت کی بزرگ شدی منو
اینم از مامان ما میگه نمیدونستم کی بزرگ شدی
خدایش از هرچی شانس اوردم از مامان شانس نداشتم
بعدم ساعت 6 بود که مامانم اومد خونه یهو تلفن زنگ زد و مامانم بعد از45 دقیقه حرف زدن دادزد که شنبه قراره با دوستاش بره قشم
منو باش تازه میخواستم بهش بگم شنبه بیاد بازی منو ببینه ولی مث اینه کارایی مهم تر از تک دخترش داره
نمیدونم چرا دارم این حرف هارو به شما میزنم ولی واقعا خیلی خیلی خیلی خیلی دلم تنگه ببخشید سرتون رو درد اوردم لطفا با نظراتون ارومم کنید
پس فعلا بای تا های
Power By:
LoxBlog.Com |